دست خودم نیست ...
دست خودم نیست که وقتی تو را روی آن صندلی چرخ دار می بینم که سالهاست همراه و همسفرت شده ، هم ذوق می کنم و هم چشمانم خیس می شود ... از فکر پاهایت که زودتر از تو عزم فردوس کردند و کمتر از تو توان ماندن داشتند ...
دست خودم نیست که وقتی از تو و دوستانت می شنوم بغض گلویم را می فشارد و هیچ نمی تواند جلو باران اشک هایم را بگیرد .
سرفه هایت دل سیاهم را می خراشد و به یادم می آورد که چقدر دور شده ام و تنها یک جمله در آن حال توانم گفت : ای کاش ... .
و بعد تمام وجودم پر می شود از ای کاش های کوچک و بزرگ که از دست داده ام یا دستم از آن کوتاه است .
از شما خجالت می کشم ...
نمی دانم مرا خواهید بخشید ؟!
به من بگو ... به من بگو ای دلاور ، از درد های جسمت و از دردهای روح بزرگت ...
نبینم دردت ای جانان که درمانی ندارم
نبینم اشکت ای جانان که من جانی ندارم
می دانم گله مندی و می دانم دلگیری ...
ای شیر زن ، نکند بر ذهنت گذشته باشد که درد های دل دردمند تو و صبوری ات را از یاد برده ام !
یادم هست و فراموش نمی کنم تو را ...
می دانم دلی داری پر ز درد که هیچکس جز خدا از تمامیت آن آگاه نیست . خوب به یاد دارم که چگونه دوش به دوش مردان اسلحه به دست گرفتی و به یاد دارم صبرت را بر داغ فرزندانت ، همسرت ، پدرت و برادرانت .
و چه خوش گفت که : از دامن زن ، مرد به معراج می رود .
من امروز و در این لحظه تا پایان زندگی ام به شما و دوستان شهیدتان قول می دهم که هرگز فراموش نکنم.
من به فرزندم خواهم آموخت که آزادی دروغین را نپذیرد و آزاده زندگی کند . به او خواهم آموخت راه و رسم تو را ... خواهم آموخت ...
.: Weblog Themes By Pichak :.